اذان مغرب به افق گنبد
سلام بر هم پرسه هاي خوبم
خوشحالم كه دوباره هستم . راستش با وجود اينكه هنوز مشكلات پا برجاست اما دلتنگي اجازه نداد كه به روز نشم .
اين روزها كنار مشغوليت بيكاري ، درگير كلاسهاي تئاتر دكتر سهراب سليمي هستم كه با كمال تاسف تنها سه جلسه ي ديگه از اون باقي مونده و به اتفاق دوستان خوبي كه پيدا كردم دلتنگ بعد از اين سه هفته ايم هر چند كه (( دم را غنيمت است )) .
كلاسهاي پربار و دوست داشتني اين استاد گرانقدر كه مثل يك ويروس همه مونو مبتلا كرده و همچنين حضور استاد جلال تهراني ، نويسنده ارزشمند نمايشنامه هايي چون (( فقط به خاطر مادرت )) ، (( مكبث 2001 )) ، (( كوير )) و ...
راستش حضور در اين كلاسها تحول عجيب و بزرگي در من ايجاد كرد بخصوص كه تا قبل از اين ، آشناييم از هنر تئاتر معطوف مي شد به ديدن چندين نمايش .
جا داره از مسئولين ارشاد اسلامي استان و شهرستان خودمون كه زمينه ي حضور ما رو در اين كلاسها فراهم كردند تشكر كنم و همچنين از اين دو استاد گرانمنزلت كه قبول زحمت كردند و با تمام كم و كاستي هايي كه در برنامه ريزي هست به تدريس خود مشغولند .
بعد از اين همه گفتن ها با اين كه كمي دير شده اما حلول ماه مبارك رمضان را به همه تبريك مي گم و بهترين آرزوها را براي تك تك شما از درگاه ايزد منان خواستارم . با يك غزل تازه كه هنوز ويرايش نشده و نظرات شما قطعا در بازنگري اون كمك خواهد كرد و در حال و هواي طنزي تلخ شايد هم ... در خدمتتون هستم :
خانم ! اذان مغرب از اين مسجد شما
تا دور دستهاي همين گنبد رها _
_ وقتي سياه پوش شود تنگ ِ تنگ ِ تنگ
مانند آن دو ماهي ِ سرخي كه تُنگ را _
_ جايي براي عاشقي خود نديده اند ، ...
تا جبر باز ِ هندسه اش توي كوچه ها _
_ بيرون بريزد و همگان عاشقش شوند ! ...
اين عشق از دو چشم به خلوت رسيده تا _
_ با ماهروي ِ پُر بركت هر غروب سرد
افطارها كند (( رمضان )) حيض و بي صدا !!
**
سي روز روزه ايم كه يوم الشّك است عشق
سي روز روزه دار ِ (( خيابان ِ اشتها )) !
هر لحظه كور مي شوم از اشتها ... ولي
اين قلب بي وضو به شما كرده اقتدا
الله ُ اكبر ُ ... تو كه ... الله ُ اكبر ُ !
گنبد ، اذان مغرب ِ اوقات ِ بي هوا
در آخر اينكه خيلي خوشحالم كه هنوز دارم مي جنگم تا باشم و با شما بودنها رو بي نهايت دوست دارم . با يك رباعي همه ي شما رو به خداي بزرگ مي سپارم :
از جبهه هنوز بوي خون مي آيد
ابليس هوس ، قشون قشون مي آيد
از معركه اي كه خانه زادان زادند
در غربت خانه مان جنون مي آيد
آوردن ایمان به تو حتی هنر است