سلام به همه

امیدوارم سال خوب و خوشی رو شروع کرده باشید و بهتر از همیشه ها بگذرونید . با آرزو سلامتی و بهروزی واسه همه بخصوص شما هم پرسه های عزیزم با یک مثنوی که « یازده سال تنهایی » رو در من گریه کرده اولین پست سال نود رو تقدیمتون می کنم . قبل از اون می خوام با احترام به حمیدرضا میرزایی عزیز و مهربان که بی شک از بهترین ستاره های عرصه ی تئاتر کشور و از افتخارات شهرمون گنبدکاووسه - دوستی که با تمام لطائف شاعرانه اش همیشه مشوق من در کشیده شدن به سمت تئاتر و نمایشنامه نویسی بوده - این مثنوی رو بهش هدیه می کنم . همراه من باشید :

 

 

چشمش پناه آخر ِ بی سرزمین ها بود

او آرزو و مأمن ِ هر مرد تنها بود

در بادها که رقص گیسویش تماشا داشت

او روسری را از سرش هرگز نمی برداشت

دستان من در هم گره می خورد اما نه ...

در زیر چانه آن گره را کرده او وا ؟ ... نه !

افکار تلخ و ... ساعتم سرگیجه می گیرد

امروز او تا رد شود از کوچه می میرد

ای کاش مانند حسن ، ضرب المثل می شد

جمعه ، دبیرستان اگر می رفت حل می شد !

مردانه باید کوچه را در انتظارش بود

لب تشنه ی لبخندِ خونینِ انارش بود

تا او بیاید رد شود / از کوچه دلگیرم

نه ! جمعه ها بی دیدنش ، مرگ است تقدیرم

خورشید ، کم کم در غروبم اشک می ریزد

« امشب یقیناً خوب ِ خوبم » ... اشک می ریزد

من کودکانه در نگاهش غسل می دیدم

او رفت و نه ! من رفته در کابوس تردیدم

از ترس تنهایی دوباره شمع روشن شد *

در انحنای دود هایش یک شبح ، زن شد

نانِ تمام شهر را یکباره آجر کرد

فنجان من را قهوه ی چشمان او پر کرد

این مرد ؛ انسان نخستینی که سم می خورد

نقش ِ دو غار ساده در فالَش رقم می خورد

در برگها پیچیده هر بغضی که می بارد !

شبهای کوهستانی اش را دوست می دارد

حتی اگر بهمن بیاید صبر خواهد کرد

او دوست یا دشمن بیاید صبر خواهد کرد

در معبد چشمان او ، باید که بگریزد

پس تشنه تر در قهوه هایم ، کوه می ریزد

حالا خودش را در میان برگ می پیچد

در بطن فنجانم صدای ارگ می پیچد

قاصد رسید و پادشاهی را تعارف کرد

در نامه اش خواندم که شمعم را خودش پف کرد

بانوی هر هفت آسمان و هفت دریا بود

تنهایی ام در دستهایش می شود نابود

آرام سوی قصر رؤیاها قدم خوردم

سرگیجه دارم ... پرتگاهی را ... که سم خوردم

سرباز دل بودم ؛ مگر با عشق راضی بود ؟

این عاشقی ها بیشتر مانند بازی بود

دارد صدای تق تقش از دور می آید

بانوی من از رد پایش نور می آید

وقتی خدای قصر شیرینم هویدا شد

تنها نه من ، دنیا به پیش پای او پا شد

در سرسرای کاخ ، لبخندش تماشا داشت

اما کسی دیگر کنارش ، جای من جا داشت

آن کورسوی روشنی که ماه می دیدم *

در بازوان حلقه ی یک چاه می دیدم

سوسوی من خاموش شد ، وقتی سقوطید او

در من سیاه چاله ی کابوس ، می دید او ؟

از ارتفاع قهوه ی فالَش ، قلم خوردم

هر روز با فکر سقوط * از چشم او مُردم

سخت است حالا در زمین ، جان داده ام بی او

یعنی که از چشمان او ، افتاده ام بی او

انگار مانند تمام مردم شهرم

من را نمی بیند / خدا ... پس با خدا قهرم

فالم سیاهی می رود ؛ این جمعه هم سر شد

بغض فلق بر گونه ی خورشید من ؛ تر شد

دارد صدای مبهمی / در کوچه جان می داد

« مسعود ... مسعودم » کسی من را تکان می داد

در چشم های خیس او ، از خواب پاشیدم

یک ماه کامل توی دست مادرم دیدم

جاری ست هر چه رود از خورشید ... می بارم

این بار هم من را نمی فهمید ... می بارم

حالا حدود یازده سال است از فنجان

سر می کشد رؤیای سردم را / پس از باران

من گیج ِ گیج ِ گیجم و ... از کوچه او رد شد

انگار دوشا دوش مردی ... حال من بد شد

« بانوی خوبم بود ؟ ... مادر » گریه می افتد

بغض دلش می ترکد آخر گریه می افتد

دارم به خورد ِ این خوره ، از پایه می ریزم

از موریانه های عشقش کاش بگریزم

حالا به هر چه ماه ِ پشت ِ شیشه رو دارم

این شنبه پشت ِ پنجره ، دیوار می کارم

سر می کشم دیگر تمام ترس هایم را

می کوچَمَش از کوچه ام مثل پرستوها

از کوه بالا می رود ؛ مرد نخستین که ...

از ارتفاعش می پرد ! با فکر تسکین که ...

آرام لالایی بخوان ... این عشق می میرد

پاریس قلب ِ کوچکم را گاز می گیرد

دنیای من تاریک تر از آخر عشق است

این بود راز کوچه ی از هر دو سر بن بست

بوفم در این ویرانه های کور ، تنها بود

چشمش اگر چه مأمن ِ بی سرزمین ها بود

خورشید سرخی چرخ زد ، در کوچه ماتم ریخت

زن ، جمعه ، کوه و قهوه و ... فالی که در هم ریخت

بر روی سنگ گور من ، حک کن در این کمبود

« بین دو رود ِ زندگی و مرگ ؛ تنها »** بود

 

 

با اینکه کوچیکتر از اونم که واسه تون حرفی داشته باشم اما جسارتا از همه خواهش میکنم امسال با دعا کردن خالصانه واسه همدیگه ، دنیا رو با انرژی های خوبمون پر کنیم و ... بهشت موعود رو به اونایی که توّهم تبلیغش رو با تطمیع و ارعاب دارند نشون بدیم . خالصانه همه تون رو دوست دارم .

 

در پناه حضرت دوست تندرست و بهروز باشید

 

 

*برداشتی از ترانه « هر جا چراغی روشنه » آقای ( روزبه بمانی ) اجرای آفای ( داریوش اقبالی )

**یکی از چهارپاره های خودم « سرزمین خوب من »