خوابهایم هنوز باکره اند
هر روز مجنون تو اَم در چشم آهویت
بر دستهایم می زنم زنجیری از مویت
زندان خود را حلقه ی داری تصور کن ؛
اعدامی ِ این بند با سر می دود سویت
قطعا سیاسی می شود این عشق لامذهب !
تا رهبر ِ این جنبش ِ بر دار شد مویت
هر چند تا « تو » خار صحرا را تحمل کرد ،
شوریده بر این پای زخمی ، زخم چاقویت
وحشی ترین لب تشنگی های کویرم را
دریا زده انداختی در موج گیسویت
مهتاب را پیشانی ات حل می کند بانو
خواب ِ کویری را بهار سبز بازویت
اینگونه بر هم ریختی نظم جهان را که
در آب می سوزند مسحوران جادویت
*
ایمان بیاور که نفس را / از تو می گیرم
ای آنکه یا هوی مرا دیدی تو یا هویت
سلام به همه هم پرسه های خوبم
دلم خیلی هوای حرف زدن داره ، اما دلتنگی هام رو می ذارم تا ... نمی دونم چرا هر وقت میام بنویسم حرفها روی لبام یخ می زنند و انگشتهام روی کیبورد ایست قلبی می کنند ، پس با غزلی تازه هستم تا شاید بتونم هر سرمایی رو دفع کنم و نبض انگشتهام رو به تپش بیارم ؛
می رُبایند آدمی را از کوچه ی دل شکسته ی توحید
سارقانی که حرفه ای بودند ، ساکت و بی سوال و بی تردید
دل سیاه و مسلح و بی رحم ، در جهانی سپید می خوابند
زخم آنها عجیب کارگر است ، مثل آن قاتلان در تبعید
چون عقابی به کوه وابسته ، روی هر قله چرخ می خوردند
زیر ِ چنگال ِ تیز آنها بود ، هر چه حتی ظریف می جنبید
سوژه را در نظر که می گیرند ، روی خود را نقاب می پوشند
مثل آن وقتها که پنهان است ، پشت یک ابر بودن خورشید
ظاهرا ساده اند و آرام اند ، مهربان اند با سگ و گربه
پیش مردم همیشه خودارند ؛ رازشان را کسی نمی فهمید
عکس ِ تردستهای مادر زاد ، سِحر را در وجودشان دارند ؛
مثل روباه ِ پیر ِ مرده نما زیر باران / شبی به مشکل خورد
چکّه چکّه سکوت در هم ریخت از پس ِ باد های سرگردان ...
شایعاتی رسید از این دست ؛ مثل ماهی سیاه ، در شب مُرد !
*
آخر قصه را عوض نکنم ! قهوه را تلخ ِ تلخ باید خورد ؛
نقشه ها را درون فنجان ریخت ، سوژه را فاتحانه تر نوشید
ساده ای بی اله کافی بود تا خداوندگار او بشود
زن تمایل نداشت رُک باشد ؛ چشم هایش هنوز می دزدید
***
در دل ِ خوابهای باکره ام ؛ منتظر تا که سرقتم بکنند
دختر خوب با شما هستم ، لطفا این قصه را ادامه دهید
سرقت از من مسلحانه کنید
بوسه را در خشاب بگذارید
خوابهایم هنوز باکره اند
خوابهایم هنوز ... می خندید ؟
و یک رباعی :
سر را به هوای چشم هایش دادم
با تیشه به جان ِ کوه ها افتادم
برگشتم و دیدم که عروسی ... ای کاش
با خود ، غم ِ خود را ببَرد از یادم
در پناه حضرت دوست شاد و سلامت باشید
آوردن ایمان به تو حتی هنر است