سلام و درود به همه عزیزان همدلم ، بخصوص داداشی گلم

امروز می خوام ترانه ای که به پاس ۱۳ سال رفاقت و برادری نوشتم رو تقدیم کنم به کسی که هیچ واژه ای یارای سپاسگذاری از اونو نداره ، کسی که بی اغراق اونو برادر خونی خودم می دونم و حاضرم براش از جونم هم بگذرم ، اگر ذره ای شادی به کوچه بن بست اونو بیاره ...

رفیقی مهربون و وفادار و با معرفت که روزهای خوش و دلتنگ زیادی رو با هم پرسه زدیم : با احترام و بهترین آرزوها تقدیم به جواد رحیمی :

 

من و تو ، تو این قفس منتظریم

تا مث پرنده ها پر بکشیم

شبونه خورشید و مهمونش کنیم

همه ی دنیا رو از سر بکشیم

 

گفتی من مثلث سیاهی رو

مث یک دایره خندون بکنم

همه ی زاویه ها رو بشکنم

دلمو دوباره مجنون بکنم

 

تا که این غربت قصه ها برن

غبارو پاک کنم از ستاره ها

واسه مرغای مهاجرم شده

بیارم بهارو باز این طرفا

                ***

منو هم سفره می کردی با خودت

با ترانه هات تنم گُر می گرفت

مث یک نسیم عاشقونه که

از سر ِ لاله ها چادر می گرفت

 

می دونی ؟ بیشتر از این رفاقتی

تو رو همخون ِ خودم حس می کنم

تو رو اونجور که به واژه نمی آد

وقتی شاعرت شدم حس می کنم

               ***

شدی یک کوچه ؛ قدم خوردی باهام

کوچه ی خیس تو اَمن و مَحرمه

راه بن بستتو پنهونش نکن

مث شب پرسه من پر از غمه

 

می دونم خوب می دونی چه تلخه که

وارث درد پدر باشی و بس

واسه ی رسم و رسوم عاشقی

بمونی تنها تو این کنج قفس !

 

نباید مث پدربزرگامون

ته ِ این کوچه ی بن بست بمیریم

بهتره که دیوارا رو برداریم

عشقو هر جوری که هَس پس بگیریم

               ***

پس میرم به خاطر شادی تو

اشک بچه ماهیا رو پاک کنم

رو شبات ریسه ی خورشید بکشم

تا همه سیاهیا رو خاک کننم

 

کوله بار خاطره ام بارونیه

چقدر فاصله داریم داداشی

تک و تنها بی تو دارم میمیرم

کاشکی اون لحظه کنار من باشی

 

جواد جان ببخش اگه قدرت ترانه های تو رو نداره ؛ فقط بدون که خالصانه و از ته دل دوستت دارم ...

 

و یک غزل داغ ِ داغ که تشنه ی نقد و نظر ارزشمندتونه :

 

از چشم هایت شاکی ام ، من را نمی فهمند

هستند تلخ و خسته با من ، تا نمی فهمند

گفتم به تو زُل می زنم شاید نگاهت از

این چشم های عاشقم ... اما نمی فهمند

در کوچه تان فریاد کردم : (( دوستت دارم ))

در کوچه دعوا شد سرت لیلا ... نمی فهمند ـــ

ـــ مردی که عاشق می شود چون کوه می ریزد

مردی که او را مرزها حتی نمی فهمند

وحشی ترین احساس هایم را تماشا کن

عشقی که حتی مردم دانا نمی فهمند

 

باید بدون ِ عقل در من خیره می گشتی

بیخود نبود آن چشم ها من را نمی فهمند

 

با بهترین آرزوها که در راس همه اش ، سلامتی و بهروزیه همه تونو به خدا میسپارم .