بي بوسه ي تو مي شكنم باور كن

بي رحم نشو بيا لبم را تر كن

من تشنه ي آتشين ترين آغوشم

با بوسه بيا شبي كنارم سر كن

سلام ‎، عيدتون مبارك

آرزو مي كنم روزهاي آتي هر روز نوروزي تازه باشه براتون ، به اين اميد كه سرشار از تندرستي و شادماني و كاميابي و هر چي آرزوي خوبه بشه ...

چون خيلي وقته سكوت كردم و تو اين مدت كار تازه اي هم به اون صورت ننوشتم و پست قبليم هم تكراري بود با يك غزل داغ كه آغاز شكستن سكوتهامه پذيراتون ام اميدوارم قصورهاشو ببخشيد و با نقد و نظراتتون دوباره به ذهنم گرمي بديد تا بهتر از گذشته خدمتگذارتون باشم :

 

آوازهاي دختر كولي قشنگ بود

خوش مي نشست روي دلم ؛ دل كه تنگ بود

لرزانده بود مثل غزالي دل مرا

در سبزه زار بيشه ي چشمش پلنگ بود

او فرق داشت با همه ي يوزهاي دشت

گويي شكار وحشي من ، خود تفنگ بود

اي كاش ماه او شوم و قصد من كند ...

يا كاش قلب عاشقم از جنس سنگ بود

مي خواستم كه رد شوم از عطر او ولي

بر روي صخره هاي دلم رد چنگ بود

(( افسوس هيچ وقت مرا حس نكرده )) يك

بغض غريب بر دلكي تنگ تنگ بود

او سر سپرده بود به تقدير بي گناه !

وقتي هميشه فرصت تغيير و جنگ بود

 

رفتم كنار چادر خوش لحن او شبي ،

ديدم كه نام كوچك من بر زبان اوست

 

شايد دو پست پيش كه بنا به دلايل شخصي برداشته بودمش بخشی از دردهاي من و اين جامعه زخمي رو به تصوير كشيد . حالا دنبالم بيايد تا ... خودتون بخونيد :

 

             زن گفت :

                       علي وار زندگي كن مرد

                                                     و

                                                      هوودار شد !!

 

گویا تعابیر و تفاسیر هر کسی از دین ٬ بر می گرده به خواستگاه های درونیش و بعضا شاهدیم که در مذهبیون متعصب ـ اعم از با سواد و بی سواد ـ این جسارت تا جایی پیش میره که برای خود حقوقی رو قائل اند که متصورند به عنوان یک قید بلا شک در کلام پروردگار آمده است . به قول ایرج میرزا :

آدمی پیش هوس و کور و کر است

هر که دنبال هوس رفت خر است

او چه داند که چه بد یا خوب است

بیند آنرا که بر او مطلوب است

من هیچ نظر و ادعایی در مورد خوب و بد بودن یا درست و غلط بودن این عملکرد ندارم چون مطمئنم همه ما حتی خود ایرج میرزا در تصمیمگیری های حساس به این « گناه » دچاریم . البته لفظ گناه رو به این خاطر به کار می برم که معتقدم وقتی آدمی خلاف اعتقادات و وجدانش ـ که هیچ وقت نمی شه گولشون زد ـ قدمی رو برمی داره مرتکب معصیت میشه . حالا تصور کنید در چنین جامعه ای که ارزشهای انسانی هیچ جایگاهی ندارند و هر کسی بنا به اعتقادات و گرایشات مذهبیش مورد قضاوت قرار می گیره و ارزیابی میشه این یک اتفاق ساده و عادیه که با سیلی ظاهرسازی که بنیادش دروغ و ریا و تزویره ٬ افراد صورتهاشونو سرخ و برای اشتباهات و جرائمشون سرپوش مقدسی چون خدا رو اختیار کنند . چون آدم سیاسی کاری نیستم و این حرفا این تهمت ها رو با خودش میاره ٬ تنها با این آرزو که با صداقت و مسئولیت پذیری و وجدان ٬ فرداهامونو زیباتر کنیم شما رو به یک چهارپاره بلند مهمون می کنم :

 

مرد در راه راه دالان ها ...

زن فریبی عجیب می چیند

خیرگی ، چشم مرد را دزدید

خواب ِ (( زندان قصر )) می بیند !

 

قصر در فال ها فلک می شد

قهوه ها را دروغ پر می کرد

تلخی از آسمان فرو می ریخت

دفترش را فروغ پر می کرد :

 

(( شاید این را شنیده ای که زنان

در دل (( آری )) و (( نه )) به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند

راز دار و خموش و مکّارند ))

 

مکر اول : (( که عاشقش هستم !؟ ))

مکر دوم : (( که عاشقت شده ام ))

دختری ابتدای راه فرار

فکر می کرد : (( لایقت شده ام ؟ ))

 

روی او را خروس ، دیده نبود

آن پسر هم عروس دیده نبود

هرگز او در هجوم های پدر

هیچ شب ، رنگ بوس دیده نبود

 

مادرانه به عشق بدبین بود

مردها را شبیه هم می دید

دستهایی کشیده گیسو بر

دامنی که ... (( بخواب و ... )) زن خوابید !

 

از کسی که وفا نمی فهمید

عاشقش درک را طلب می کرد

هر شب از شرم شهوتی سرکش

دخترک پیش مرد ، تب می کرد

 

ترس از بوی شیر و گهواره

زهر ِ پستان ِ وهم بار ِ زنی

فکر هایی همیشه نامربوط ؛

(( تهمت تازه ای ، پدر نزنی ؟! ))

 

پای حرفش هنوز می لنگید

روی دیوارهای حافظه اش

(( جنده کفش سپید می پوشد !! ))

حرف بیمارهای حافظه اش _

 

_ باز آزار می دهد زن را

روزهای ِ نبودن ِ بابا

مشتها را گره کنان کوبید

روی این مرزها و فاصله ها

 

او که این روزها پدر می خواست

کوچه ها را نرفته بر می گشت

کوچه ها ؛ بازوان همسر که

انتهایش دو چشم تر می گشت

 

مرد را می کشید در ذهنش

خلقتش را دو جور می بیند ؛

آنچه را از پدر طمع دارد

در همین نوظهور می بیند

 

جور ِ ناجورتر شبیه پدر

دست سنگین زورگویی پست

شهوتی بی تعادل و وحشی ...

_ : مرد آیا شبیه بابا هست ؟

 

زندگی یک رمان سکسی تلخ ؛

خوردن لوبیای سِحر آمیز

ذهن زن ، خانه ی هیولا ها ؛

ترس از ساقه ای شگفت انگیز

 

ان/درونش طلاست مرغی که

تخم را از خروس می خواهد

چنگ لذت به بخت ، زخمه زنان ...

تا که مردانه مرد می خوابد !

**

بعد آن خانه بوی شیرین یافت

تا بدهکاری پدر گل کرد

بانکها فقر را نمی فهمند

دختری زیپ خویش را شل کرد

 

با ریا مهربان شدن خوب است

صادقانه پدر ریا می کرد

کودکی ، فکر کودکی از نو ...

مهر او درد را دوا می کرد

 

آه او خودفروش شرعی نیست ؟

یا پدر می کشید از او (( چیز )) ؟!

باج می داد دخترش باشد

مهر او قسط را کند واریز

 

تیرهایی به سنگ / بر می خورد !

دست ها مو نداشت ؛ می کَندند

قصرها روی تخت ، زندانی ست

بیوه ها مثل او نمی گندند !

***

مرد در راه راه دالان ها

قصر را میله میله می سازد

_ تکیه گاهی نمانده جز دیوار _

زن خودش را به پول می بازد

 

کفش هایی سپید ، گشته کبود

راه پرداخت ها پلاسیده

خواب تا لنگ ظهر در برزخ

روی تختش گرفته ... خوابیده

 

فکر دامی جدید تا افتاد

ساده ای را درون آن انداخت ...

فکرهایش مدام سر می رفت

آسمان ریسمان به هم می بافت

 

عقد ، زندان اوست آخر تا

مرد زندانی است در تب سرد

بچه ای با کلاف سر در گم

گره را در خودش تماشا کرد !


راه حلّی رسید در ذهنش ؛

چند سکّه اگر به دست آورد

باقی اش را حرام خورده ی او ...

مهر بعدی تلافی اش می کرد

 

مرد را از شناسنامه ی سرخ

خط زده تا که (( چیز )) عرضه کند

کارت خور شد شبیه عابر بانک

تا که خود را ندید ، هرزه کند

**

با تعصب به شرع تکیه زدند

اهل بیتی فقیر تا وقتی

خود فروشی ، حلال شرعی بود

چادری شد دوباره با سختی !

 

آتشی روی قصر او روشن

بند پیوندهاش را برّید

شرع تیمور لنگ خونخوار است

فاتحانه به عشق می غرّید

 

مرگ بر دین های ارثی که

نسل ما را اسیر گندم کرد

خالی از بوی خوب انسان است

برده ای که بهشت را گم کرد !

 

 چندی پیش بیت زیبایی رو خوندم با این مضمون :

شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی

هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است

این بیت باعث شد یاد بلوری بیفتم که به یک تیکه سنگ سپرده بودم . این سنگ شباهتهای زیادی به سنگ توالت داشت : مثلا هر دوشون شکیل و خوش ظاهر و سپید چهره بودند و دهنشون بوی بسیار بدی می داد . اصل و بنیاد سنگ توالت که تصویری بدون شرحه و نیازی به صحبت نداره اما در مورد سنگ توالت خودم ٬ می تونم بگم همانند بنیانش متظاهر و مطلوب طبع جامعه اسهال امروزیه ! سپیدی اون بر می گرده به خروجی کارخانه مولدش و بوی بد دهنش هم ناشی از بی سیفونیه سرپرست این مرکز تولیدیه که معتقده نه تنها وجود سیفون ضرورتی نداره بلکه محتویات چاه و دهنه در امتداد هم معنی پیدا می کنند ٬ بدین ترتیب با اعتماد به نفس به شعور والای خود!! تئوری های بو دارش رو ٬ روی کارخانه و تولیداتش به تحمیل آزمایش می کرد و می کنه ...

نتیجه تمام این آزمایشات ٬ ساخت عجیب ترین سنگ توالت جهان بود که به جای دفع کثافت و گه ٬ اونها رو به محیط زندگی منتشر می کرد . این محصول با نام  GOHER925  در اولین مرحله بهره برداری خود حدود ۹۰ هزار دلار برای سازندگانش بهره وری ارزی داشته است . از ویژگی های منحصر به فرد این محصول ٬ قهواه ای کردن سازمان اپراتور خود برابر مبلغ فوق الذکر می باشد . از دیگر کاربری های این سازه ٬ کاربری چند منظوره و هم زمان چند اپراتور به صلاح دید کارخانه ! و سرپرست آن می باشد که بدین ترتیب صرفه ارزی آن تا مبالغی چندین برابر مبلغ فوق افزایش می یابد . لازم به ذکر است سرپرست این کمیته سازندگی در سخنرانی های گوناگون و مکرر خود قبل از تکمیل پروژه ٬ این مطلب را بارها خاطر نشان کردند تا جایی که در سخنرانی ماندگار صبحگاه ۸ فروردین ۱۳۸۸ افتتاح این پروژه که بدون پرده برداری رو نمایی شده بود ٬ آمادگی خود را جهت تقدیم این سازه به ملت شریف و کاربران عزیز بطور قاطع اعلام کردند و قول نصب آنرا در یکی از بهترین مکان های معتبر شهر جهت تضمین رضایت خاطر و رفاه کاربران دادند .

در اینجا برای پایداری این غرور و افتخار ملی - مدنی شما را به خواندن چند رباعی دعوت می کنم :

 

 

تنها و غریق درد می سوخت ولی ...

با هر که نبوده مرد می سوخت ولی ...

طاقت که ندارد او بسازد خاموش

در آتش « جنگ سرد » می سوخت ولی ...

 

 

در کوچه برای او دغل ریخته بود

در راه حلال نان ٬ گسل ریخته بود

حتی شب اگر نان و نمک می خوردیم

ایمان پدر بر آن عسل ریخته بود

 

 

از درد تو ٬ درد مشترک می ریزد

از سفره تو نان کپک می ریزد

الماس سیاه آفریقایی من

از چشم تو قهوه و نمک می ریزد

 

 

در چشم شما هزار جادو دیدم

 دورش همه مار و مار در مو دیدم

آن لحظه که در نگاهتان خشکم زد

یک پیر سوار دسته جارو دیدم

 

 

من لیس زدم ترا و آنجایی را ...

قند آب شده دلت که دریایی را ...

سرگرم تو بودم و تبم بالا بود

ای بستنی لذیذ سرمایی را ...

 

 

این قوصفتان ! رقیب لک لک دارند

حتی دو سه تا هووی اردک دارند

این جانوران چه فرق با هم دارند

وقتی همگی به شوهران شک دارند

 

در آخر با بهترین آرزو ها و با این امید که بتونم به روز تر باشم به حضرت دوست  می سپارمتون :   نقد و نظر یاتون نره